عصباني هستم. شايد كه كاري از دستمان برنميآمد. اما عصبانيم چون اين فكر آزارم ميدهد كه "بايد كاري ديگري ميكرديم و نكرديم". يكشنبه زودتر رسيدم. رفتم در پارك به فاطمه و مينو ملحق شدم. مينو را بغل گرفته بودم و با فاطمه از ميدان آرياشهر ميگذشتيم. سربازهاي نيروي انتظامي به دختري گير دادند و كشاندندش طرف ماشينشان
بار اولي بود كه شخصاً چنين صحنهاي را ميديدم. فرصت زيادي نداشتم. فكر كردم نميتوانم بيتفاوت بمانم و بايد دخالت كنم اما مسلمم بود كه نميتوانستم برايشان از حقوق بشر بگويم يا اين كه مردم حق دارند لباسشان را خودشان انتخاب كنند؛ پيش آمده كه در همين روزها به آدمهاي توي تاكسي بگويم "اينها حق ندارند به مردم سر لباس پوشيدنشان امر و نهي كنند" ... و خب، تجربهاي نبود كه بخواهم آن موقع با آژان نيروي انتظامي تكرارش كنم.
رفتم جلو ديدم كه همهشان از آقايان هستند و دارند از خدمتي كه ميكنند لذت ميبرند و زحمت بانوان نيروي انتظامي را هم كم كردهاند. به اولين نفري كه رسيدم گفتم "افسر زنتان كجاست؟ حق نداريد كسي را بگيريد حالا كه زن همراهتان نيست" ميدانستم كه چرت ميگويم و يك چيزي كه عصبانيم ميكند همين است كه از اين راه وارد شدم؛ انگار اگر افسر زن وجود داشت محق بودند... در آن لحظه فقط فكر كردم شايد بشود از اين راه كاري پيش برد كه دستكم دختر را كه اولين بازداشتي بود نجات داد.
آژان اولي خوشحال بود بالكل:"... خب خودشون نيومدن... داريم.. خانوم داريم... نيومدن"
رفتيم سمت ماشين كه داشتند دختر را به زور هل ميدادند توي آن و او هم فرياد ميزد كه "سوار نميشوم". دختررو به افسري كه ميكشيدش داد زد و كاري كرد كه اول نفهميدم: حلقهاش را با عصبيت از انگشتش كشيد، كه انگشت خونين شد، و آن را توي صورت افسر گرفت و گفت "بيا! ببين! چي ميخواي!؟" [اول درست نفهميدم؛ دستش موقع كشيده شدن خونين شده بود و داشت اعتراض ميكرد.]
رو كردم به آژان ديگري كه كنار در ون ايستاده بود و دوباره همان حرفها را تكرار كردم. مينو هم هنوز به بغلم بود؛ بچه عصبيت ماجرا را ميفهميد و كلمات را ميبلعيد.
اين يكي آژان كه بعد فهميدم راننده است و از بقيهشان مسنتر بود درمانده رو كرد به دختر كه "شما حالا همين دم در وايسا... نميخواد بري تو" آژان اول كه ديد من دارم با همكارش كل ميزنم پريد وسط كه "من كه به تو گفتم؛ از من هم پرسيدي بهت گفتم حالا برو ديگه!" و افسري بيسيم به دست هلم داد كه "چي ميگي؟" اول قبههاش را نديدم گفتم "با شما نيستم دارم با اين آقا حرف ميزنم!" گفت "من فرمانده اينم!" از تك و تا نيفتادم "اِِاِاِ! پس به شما ميگم!" ...و همان حرف ها و اين كه "...حق نداريد كسي را دستگير كنيد" او هم با بياعتنايي و در حالي كه بيسيمش را جلوي دهانش گرفته بود گفت "من خودش رو هل ندادم كيفش رو كشيدم!... افسر خانوم هم داريم؛ نيومدن!" و من باز اصرار بيهوده كه "حق نداريد كسي را بگيريد" و در همين حال يكي ديگرشان پسري را شكار كرد كه تيشرت قشنگي داشت
افسر با لحن تحقيرآميز آشنايي پرسيد "حالا تو كي هستي!؟" و لابد منتظر بود جوابي بگيرد كه با حجم ريش من تناسبي داشته باشد، و گفتم "يك شهروندم" و با تاكيد بيشتري "مثل خود شما" و ميدانيد چه گفت؟ با تحقير بيشتري گفت " اِِاِاِ! شهروندي!!؟ خب برو جوابت رو از شهروند بگير!" و با بيسيم به سمتي اشاره كرد كه به فروشگاه شهروند ميرسيد و رفت. و نيروهايش همچنان از ميان مردمي كه سعي ميكردند بيتفاوت نشان دهند، مگر آن كه دستگير ميشدند، شكار ميكردند
و من چشم گرداندم كه فاطمه را پيدا كنم كه هنوز پاي ون بود ... و مينو در بغلم ميگفت "شهروند، شهروند" و من داشتم فكر ميكردم كه "چه بايد كرد؟" و منتظر فاطمه بودم و ميترسيدم او هم دستگير شود ... كه مرد تنومندي با لباس شخصي و ته ريش از پاي ون آمد و تقريباً مرا بغل كرد و برد به سوي خيابان كه "برو آقا! با اين بيناموسا (!) سر به سر نذار زن و بچه داري تو..."
و خودش دوباره برگشت پاي ماشين نيروي انتظامي
مينوميپرسيد "بابا اينها مگه پليس نبودند؟ داشتند چي كار ميكردن؟" و من گويي راهي يافته باشم براي جبران بيعمليام، شروع مي كنم به پرتاب نفرتم به "آينده" و برايش از دزدها و پليسها ميگويم و از مردمان بد و از دزدهايي مي گويم كه پول مردم را ميدزدند و دزدهايي كه خود مردم را
همه اينها را ميگويم ولي هنوز عصبانيم...