مسعود يزدي
ديروز خبر مرگ مسعود يزدي را شنيدم. آن هم پس از مدتها كه دنبالش ميگشتيم. بيشتر از يك ماه بود كه از پيرمرد خبري نبود و نميتوانستيم پيدايش كنيم. در اين مدت تلفني داشتيم از يكي از همسايههايش كه مطمئنمان كرد – چه اطمينان بيهودهاي- كه او در خانه نيست. دوستانش تا بندر لنگه هم سراغش را گرفتند.
عاقبت سه روز پيش جنازهاش را در خانه پيدا كردند. پيرمرد بي كس بود. از آخرين همسرش هم جدا شده بود؛ حالا همين خانم است كه با اين كه ديگر نسبتي با يزدي نداشته احساس مسئوليت ميكند و دنبال كار كفن و دفنش است. يكي دو تا فاميلي هم كه ظاهراً دارد از آنهايي هستند نداشتنشان بهتر است. يكي دو دوست خوب و صبور هم داشته كه الان در غم اويند؛ خصوصاً اين آقاي مجيد مددي.
يادم نميرود اولين باري را كه ديدمش؛ پيرمردي با دستانه لرزان آمد به دفتر روزنامه و مقالهاي درباره ريشههاي افلاطوني انديشه رالز آورد. به نظر ميآمد رفت و آمد برايش بسيار سخت باشد. به همين خاطر مثل خيليهاي ديگر از او نخواستم كه بعداً تماس بگيرد. گفتم باشيد تا بخوانم. خواندم. عجيب بود. جاهايي نثر به هم ريختهاي داشت ولي كليت مقاله حاكي از يك دريافت عميق بود. مضمون آن هم يكي از مسائل بسيار تخصصي بود. نوشتههايي كه براي ما ميآورد تا آخر همينطور ماند؛ آميزهاي از نبوغ و پريشاني.
با احتياط از اين پيرمرد لرزان كه سر و وضع نامرتبي داشت پرسيدم كه كيست و اگر ميشود از سوابق و تحصيلاتش بگويد...
از يكي از معتبرترين دانشگاههاي انگلستان Mphil گرفته بود در فلسفه سياست. مدتي هم در دانشگاه ملي/ بهشتي درس داده بود.
بعداً فهميديم كه پريشانحالي مكرر مجال ماندن بر سر هيچ كار ثابتي را برايش نگذاشته بود. بسياري از اطرافيان هم از دورش پراكنده شده بودند. آشنايانش كه بسياري را ما بعد از چاپ مقالههايش كشف كرديم از نبوغ جوانياش ميگفتند. يكي دو اثري هم كه از بيست سي سال پيشش مانده بود از همين حكايت داشت.
راستش همان اولين ديدار وقتي فهميدم يزدي آدمي درسخوانده است و درست همان چيزهايي را خوانده كه من هم دنبالشان بودم و ديدم كه چه حال و روزي دارد ترسيدم؛ فكر كنم همان موقع هم به اميد مهرگان و حامد يوسفي گفتم كه در همين ديدار اول احساس كرده بودم كه دارم آينده خودم را ميبينم؛ فكر نميكردم اما اين نماد آينده ...
يزدي كاري جز خواندن و نوشتن نداشت؛ كاري برايش نمانده بود. وضع زندگيش از نظر مالي هم بد نبود اما پريشان رواني بسيار رنجورش كرده بود.
اين اواخر تا پيش از اين كه گمش كنيم؛ در گوشه خانه خودش گمش كنيم تقريباً هر روز با هم تماس تلفني داشتيم. وقتي روزنامه در ميدان آرژانتين بود هفتهاي يكي دوبار به ما سر ميزد. عجيب اين كه از وقتي نزديكتر شديم كمتر ميآمد يا من كمتر ميديدمش. اما تقريباً هر روز تلفني صحبت ميكرديم. هر بار هم ميپرسيد كه چه خبر كمي حرفهاي خندهدار ميزديم و بعد ميپرسيدم كه چه ميخواند؛ تقريباً هفتهاي دو سه كتاب ميخواند و به فارسي هم تقريباً فقط روزنامه مي خواند؛ مي گفت مگر كتاب خوب هم به فارسي درميآيد؟!
با اين همه ميشد فكر كرد كه هيچ كاري با روزگار و سياست و اين حرفها ندارد. تنها مورد نقض انتخابات دوره نهم رياست جمهوري بود كه در دور دوم شناسنامهخاش را برداشت و روز رأي گيري آمد روزنامه و با دوستان رفت و براي اولين بار در عمرش در جمهوري اسلامي ر أي داد.
نازيسم يكي از مسائلي بود كه بسيار روي آن كار كرده بود.
آخرين باري كه يادم ميآيد داشت كتابي از كامو ميخواند. هميشه ميگفت كتاب بايد لذت بخش باشد...
ببخشيد حالم بد است...
آخرين باري كه يادم ميآيد داشت كتابي از كامو ميخواند. هميشه ميگفت كتاب بايد لذت بخش باشد...
ببخشيد حالم بد است...
(عكس را ميلاد پيامي از يزدي گرفته بود.)
۵ نظر:
سلام چطوری دوست عزیز! امیدوارم خوب باشد. خدایش بیامرزد.
حال ما خوب نیست...
علي، ممنونم
بهموقع بود و لازم.امشب من هم حال بدي داشتم. كار خوبي كردي. ما امروز به يادش يك دقيقه سكوت كرديم. قصد دارم يادداشتي درباره اش بنويسم.نظرت چيست؟ دستكم از «چهرههاي ماندگار» كه مهمتر بود تابتوان در يك «روزنامه» از او حرف زد،نه؟ دلم واقعاً برايش تنگ است. روزمرگي ابلهانه نميگذارد چيزها را به قول اسپينوزا ار منظر ابديت بنگريم.عكسي كه گذاشته بودي ناگهان مرا پرتاب كرد...مرگ چيز كثيفي است. اينكه هنوز هم آدمها اينطور در تنهايي مطلق ميميرند نشان ميدهد كه كار دنيا و جامعه و دولت و...حسابي ميلنگد. اينطور مردن باعث ميشود تفكر بهراستي به خشم و نفرتي كه دارد وفادار بماند.
ali tasliyat migam; hesse gharibiye baashki ke dare miad; canal 3 france fehreste shinlero alan pakhsh kard; dashtam be tamaddon mikhandidam va behtare begam ke gerye mikardam; gofti nazism ino neveshtam; halam gerfte bood gerefte tar shod; in pirmardo kheli khoob yadame ba oon dasthaye larzoonesh va oon asash; faghti ba kesi ba oon oza o ahval rooberoo misham rooham tir mikeshe; be man nagofte boodi ke baz dari minvisi;
ooni ke baraye avallin bar dar jomhoori eslami ray dad ba hameye taro poodesh fajeé ro midid; hala ma moondimo in parishan roozegar ke aval fajeé ra enkar mikonnad bad conferenci baraye barressi bargozar mikonnd...
لذت بردم و مردم !
جالب بود...مرد جالبي بود!
ارسال یک نظر