۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

خواب‌نما


ديشب مينو من را خواب كرد؛ آن‌قدر برايش قصه گفتم تا خودم خوابم برد و او رفت و دو ساعتي ديگر بازي كرد. شب پريشاني بود. كم خوابيدم؛ دوبار، ولي هر بار خواب ديدم.

بار اول، ديدم كه در خانه تنگ‌هاي ماهي هست كه يكي پس از ديگري مي‌شكنند و ماهي‌ها بر زمين مي‌افتند. براي گرفتن ماهي‌ها مي‌دويدم جمع‌شان مي‌كردم و در چاله‌هاي آبي كه از شكسته شدن تنگ‌ها مانده بود يا تنگ‌هايي كه هنوز نشكسته بود مي‌انداختم. تنگ‌ها اما باز هم مي‌شكستند. مثل دنياي اطرافم كه ذره ذره دارد فرو مي‌ريزد...

بار دوم خواب ماركس را ديدم! باور كنيد! مفصل صحبت كرديم؛ نمي‌دانم اين بابا به چه دليلِ بي‌دليلي اميدوار بود كه به‌زودي اوضاع جهاني به نفع يك سياست مترقي و پيشرو عوض مي‌شود. البته اين آقا موقعي هم كه زنده بود و در بيداري مردم برايشان مي‌نوشت سابقه خوبي در پيش‌بيني نداشت. هر چه سعي مي‌كردم حاليش كنم كه وضع خيلي خراب است كوتاه نمي‌آمد.

در خواب كه صحبت مي‌كرديم ديدم اطلاعاتش كاملاً به روز است، يا دست‌كم اين‌طور ادعا مي‌كرد، اما فكر مي‌كرد نشانه‌هاي واضحي براي بهبود اوضاع وجود دارد. از بد حادثه جنگ را قطعي مي‌دانست اما اهميت زيادي براي بلايي كه سر ما مي‌آمد قائل نبود؛ برايش مهم اين بود كه آن را پايان امپراطوري آمريكا مي‌دانست. گمانم مقاله طارق علي را خوانده بود. (آدم از اين بهتر پيدا نكردي آقا جان كه تحليل بدهد!؟ مي‌خواهي مقاله از يك آدم حسابي برايت بفرستم!؟)

خلاصه اين‌كه آخرش در خواب من را هم خر كرد؛ ولي در بيداري خبري از آن اميدواري نبود. حيف، كاش خواب مي‌ماندم.

هیچ نظری موجود نیست: