۱۳۸۴ اسفند ۱۹, جمعه


جنگ و خاطره معلمي
جنگ بود، سالي تحريم سخت آمده بود و آموزش و پرورش هم حتي در پايتخت كه ما بوديم توان تامين درست لوازم‌التحرير را نداشت؛ آن سال‌ها مدارس متكفل دادن سهميه‌اي از لوازم‌التحرير بودند تا بچه‌ها از هر طبقه كه بودند زمين نمانند، الان نمي‌دانم اين رسم تا چه حد معمول است. هر چند بازار و تنوعي هم در كار نبود كه هر كس هر طورل خواست خريد مدرسه كند. اين را هيچ وقت يادم نمي‌رود اول سال در مدرسه دفتر كاهي دادند و گفتند: «با مداد بنويسيد، چون ديگر دفتر نداريم و بايد همين را پاك كنيد و از اول بنويسيد.» چه عذابي بود پاك كردنش و چه عذابي بود دوباره نوشتنش كه جز سياهي بر سياهي نمي‌افزود.
روزهاي تيره‌اي بود. به تيرگي چادر خاك آلود مادران شهيد. به تيرگي چشماني كه بر اثر تركش سوي‌شان مي‌رفت. روزهاي تيره‌اي بود.
سال‌ها بعد وقتي كه معلم بودم در مدرسه‌اي كه شاگردانش نه غم نان داشتند و نه تجربه تنگ‌روزي را، يك روز ديدم كه براي تفريح يكي يكي خودكارهاشان را مي‌شكنند. ناراحت شدم. همين خاطره را برايشان گفتم. طوري نگاهم مي‌كردند انگار كه گدائي به طلب ترحم به در خانه‌شان آمده باشد. من ياد گرفتم كه از كساني كه تجربه‌اي را نداشته‌اند توقع بي‌جا براي فهم مثال‌هايم را نداشته باشم. شايد پدر و مادر آن بچه‌ها كه نقل اين خاطره را از فرزندان‌شان شنيدند ياد گرفتند كه بچه را به كلاسي نفرستند كه معلمش تا اين حد آلوده خاطرات است. كاش ديگران هم ياد مي‌گرفتند كه تجربه‌ايي تا اين اندازه تلخ را تكرار نكنند.

۳ نظر:

nader fatoorechi گفت...

ali jan fogholade bud
kash man ham ghalame to ro dashtam ta az tuye safe sigar o shampu haii ke to bachegi vaisadam benevisam
az shab haye mushak baran ke az tars tab mikardam va sedaye nahs azhir ke"aknon vaziat ghermez ast" ahangesh yadet hast?
ali khoda kone ke minoo hich vaght un ahango nashnave

علي معظمي گفت...

من هم نگران همينم نادر؛ دوست ندارم دخترم هم چنين تجربه‌هاي تلخي را زندگي كند

محسن گفت...

علي آقاي معظمي،
درست يادم نميايد، اما يا من خودم جزو شنونده هاي آن خاطره بودم، يا اينکه آن قدر زنده از کسي آن را شنيدم که امروز خيال مي کنم در جمع شنونده ها بودم.
همين يکي دو سال پيش در موقعيت مشابهي، من هم براي چند بچه که از آن روزهاي ما هم بي دردتر بودند، شبيه همان حرف ها را تکرار کردم، و درست مثل آن روز شما خيال کردم من را دارند عجيب نگاه مي کنند.
امروز احساس مي کنم، اصلا بعيد نيست چند سال بعد يکي از همان بچه ها تجربه ي مشابهي با شاگردانش داشته باشد.
هر چه فکر مي کنم، شنيدن همان مثال هاي بي ربط و ديدن همه ي آن آدم هاي عجيب، امروز ما را اين قدر نامربوط کرده است.
خاطراتتان آن قدرها هم که فکر مي کنيد، روي آن بچه ها بي اثر نبوده.
يا علي مدد