۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

خون جنون شد

يك- از آثاري كه شايد خواندنش براي هر علاقه‌مند به تاريخ سياسي سي سال اخير واجب باشد، كتاب در حضر از مهشيد اميرشاهي است. در حضر، روايت انقلاب ايران است؛ از 17 شهريور 1357، تا استعفاي دولت موقت و خروج اميرشاهي از كشور - با چشماني اشك آلود و رواني پر درد.

كتاب از نظر ادبي قطعاً اثر مهمي است، اما به نظر من اهميت سياسي آن بسيار بيش‌تر است. در حضر روايتي اول شخص از انقلاب است، روايتي كه راوي، از همان آغاز فاصله خود را با رويداد پيشِ رو روشن مي‌كند و سپس مي‌تواند با چيره دستي نشان دهد كه چرا و چگونه هر روز فاصله‌اش با آن بيش‌تر مي‌شود. اميرشاهي هر آن‌چه را ديگران بر آن چشم مي‌پوشند برجسته مي‌نماياند، و قدر و اعتبار آن‌چه ديگران مهم مي‌بينند را به محك طنز تلخ خود مي‌كاهد.

روايت اميرشاهي، به خواننده نشان مي‌دهد كه چگونه اين زن فرهيخته‌ي سكولارِ بورژوا، نه تنها از وعده انقلاب نااميد مي‌شود، بلكه هر چه بيش‌تر مي‌گذرد بيش‌تر با سويه‌هاي مختلف سياسي و اجتماعي آن تنش پيدا مي‌كند. شرح تضييقات اجتماعي پي در پي در همان روزهاي نخست، شرح كشته شدن آشنايان، شرح رنگ عوض كردن مردم در اطراف نويسنده، با جزئيات و مهارتي تمام بيان شده است.

همه اين‌ها وقتي بيش‌تر اهميت مي‌يابد كه به ياد داشته باشيم همه شخصيت‌هاي اصلي، واقعي هستند و كافي است قدري سعي كنيم تا آدم‌ها را بشناسيم؛ بفهميم كه مصطفي، همان مصطفي رحيمي است، يا نعمتي كه گرداننده موسسه بيروني است، در واقع همان حيدري مدير انتشارات خوارزمي است...

اميرشاهي در همان روزها دست در كار ترجمه آنتونيو گرامشي: زندگي مرد انقلابي است. مترجم اما، اگرچه ترجمه‌اي پاكيزه وخواندني از يكي از بهترين زندگي‌نامه‌هاي اين انقلابي ناكام به جا گذاشته، واگرچه با سوژه ترجمه هم‌دلي مي‌كند، اما خود اساساً ضد انقلاب از آب درمي‌آيد. جا به جاي اثر او مي‌توان ديد كه چگونه جريان انقلاب را دور از عقلانيت و ديوانه‌وار مي‌بيند. اميرشاهي با فاصله گرفتن از همه جريان‌هايي كه با انقلاب هم‌راه مي‌شوند، جانب بختيار را مي‌گيرد و از اين در عجب است كه چرا كسي از بختيار حمايت نمي‌كند؟

دو- هر چه قدر كه اين فاصله اميرشاهي با انقلاب، او را قادر به ديدن چيزهايي كرده كه ديگران نمي‌ديدند، چشم او را بر حقايق مهمي هم پوشانده است. در واقع، كتاب اميرشاهي در جاي بسيار درستي شروع مي‌شود؛ 17 شهريور، اما مي‌توان گفت كه نويسنده در فهم تاريخي خود، از همين سرآغاز درست، به خطا مي‌رود.

اميرشاهي با شنيدن خبر كشتار در ميدان ژاله راهي آن‌جا مي‌شود. او هم مانند بسياري مي‌شنود كه سربازان اسراييلي مردم را به خون كشيده‌اند. نويسنده به ميدان مي‌رود؛ زمين را از خون شسته‌اند، و هيچ‌كس، حتي سربازي كه برايش گلنگدن مي‌كشد، "عبري" صحبت نمي‌كند.

فاصله‌اي كه اميرشاهي را از "حقيقت" انقلاب جدا مي‌كند از همين آغاز پديدار مي‌شود؛ او نمي‌فهمد كه اين ناباوري مردم از كشتار است كه در نسبت دادن آن به "سربازان اسراييلي" متجسم شده است. از آن مهم‌تر، او خون را در خيابان نمي‌بيند؛ به نحوي نمادين، و شايد ناخودآگاه اميرشاهي مي‌گويد كه وقتي او به ميدان ژاله مي‌رسد خيابان را "شسته‌اند".

اين كه اميرشاهي فكر مي‌كند دولت بختيار مي‌تواند راه نجات باشد؛ اين كه اصلاً فكر مي‌كند كه بختيار جايي در آن لحظه تاريخي خواهد يافت، به دليل "نديدن" خوني است كه در خيابان ريخته شده. همين ناديده گرفتن اين امكان را از او مي‌گيرد كه بفهمد چرا ديگر جايي براي راه حل‌هاي ظاهراً "عاقلانه"‌اي چون راه حل بختيار نيست.

اميرشاهي با همه تيزبيني كه دارد، اين منطق تاريخي را در نمي‌يابد كه وقتي خون مردم عادي خيابان را رنگين كرد - و نه خون همه چريك‌ها و مجاهدان و سياسيوني كه پيش از آن كشته شده بودند و مي‌شدند - ديگر جايي براي سازش نيروهاي سياسي و پي‌گيري راه حل قانوني، چنان كه بختيار مدعي بود، باقي نمي‌ماند. مردم همان قانون را كه به ديده او راه حل بود، آمر و عامل خون‌ريزي مي‌ديدند.

ريختن خون مردمان بي‌گناهِ گم‌نام در خيابان به اسم حكومت نظامي و فرمان شاهنشاه، همه دستگاه قانوني كه خون‌ريزان بر آن ايستاده بودند را بي‌اعتبار كرد. سلطنت، در همان لحظه كه فرمان داد در روز روشن و در خيابان خون مردمان را بريزند، شكست خود را هم اعلام كرد. فرمان كشتار در واقع اعلان بي اعتباري نهايي همه راه‌هايي بود كه به نوعي با خاستگاه مشروعيت شاهنشاه گره مي‌خوردند؛ خواه نخست وزير قانوني مي‌بود، يا دعوي بازگشت به قانون اساسي مشروطه - قانون مشروطه‌اي كه در نهايت آن قدر توان‌مند نبود كه شاه را به سلطنت كردن در چارچوب خود مقيد كند.

حاصلِ ريختن خون مردم در ميدان ژاله، برآمدن "جنون" انقلابي‌اي بود كه ديگر هيچ كدام از اين راه حل‌هاي به ظاهر "عاقلانه" را برنمي‌تافت. در واقع اين خودِ رژيم سلطنت بود كه با اين كشتار نفي هرگونه راه حل سياسي را به‌طور يكجانبه اعلام كرد. اين شاه بود كه با فرمان كشتار، اعلام كرد كه همه راه حل‌ها و همه "قانون" در اراده او منحل شده است؛ و نشان داد كه قانون و دستگاه قانون چنان بود كه در اراده شاه "منحل مي‌شد"؛ شليك اولين گلوله به سوي مردم در خيابان اين را ثابت كرد.

سلطنت به زبان گلوله به مردم گفت كه نه تنها "مخالفان سياسي"، "چريك‌هاي مسلح"، "مذهبيون برانداز"، "كمونيست‌ها" و همه كسان ديگري كه با برچسبي از كليت مردم جدايشان مي‌كرد را برنمي‌تايد، بلكه حتي خود مردم هم اگر اعتراض كنند، كشته مي‌شوند؛ همان مردمي كه همه داعيه حكومت‌داري حفاظت از آن‌هاست. جنون را و برنتافتن هيچ قاعده‌اي را خودِ سلطنت آغازيد. و در اين جنون، اولين قاعده‌اي كه نفي شد، اصل اساسي مشروعيت يافتن هر حاكميتي بود؛ اين كه رژيم هر ماهيتي كه داشته باشد، نهايتاً وقتي از طرف مردم پذيرفته مي‌شود كه داعيه حفظ و حمايت از "كليت مردم" را به نوعي حفظ كند.

هر حاكميتي، هر قدر هم بي‌قانون، دست كم بايد به يك قانون نوشته يا نانوشته پايبند باشد تا "مشروع" بماند؛ حفظ كليت مردم به مثابه وظيفه. وقتي شاه فرمان كشتار مردم را داد، نه تنها همين قانون يگانه را ملغي‌ كرد، قانوني كه بناي مشروعيت او بود، بلكه نشان داد كه "هر" قانوني را مي‌تواند ملغي كند، و كرده است. از آن پس فراخواندن به "راه حل قانوني" و سازش بر حول چنين گزينه‌اي، بس لرزان و غير قابل اعتماد بود. "جبر انقلاب" پس از كشتار 17 شهريور از همين‌جا آمد - هر چند اين از سرنوشت انقلاب جداست.

سه - هنرمندان ديگري هم بودند كه كه در فهم و واكنش آن‌ها به كشتار 17 شهريور مي‌توان اهميت تاريخي اين رويداد را يافت. چيزي از به خون نشستن ميدان ژاله نگذشته بود كه حسين عليزاده، سياوش كسرايي و گروه موسيقي عارف "ژاله خون شد" را سرودند. شعر اين سرود، نمونه‌اي كم نظير از شعر انقلابي است. موقعيت فراگير انقلابي كه از معدود لحظه‌هاي تاريخي است كه در آن "مردم" معنا و مصداق مي‌يابد و قابل اشاره مي‌شود در اين شعر به خوبي بيان شده است. در موقعيت انقلابي، "مردم" به مثابه موجوديتي فراگير و داراي هويت سياسي مشترك، با نفي ديكتاتوري و خواست آزادي معنا مي‌يابند؛ خواست آزادي، در تقابل با ديكتاتوري، تنها خواستي است كه مي‌تواند كثرت فراگير مردم را حول كنش‌هاي سياسي وحدت بخشد؛ اين تنها نفي و اثباتي است كه مي‌تواند چنين هويت فراگيري را سامان دهد و دقيقاً نفي و اثباتي است كه موقعيت انقلابي را هم معنا مي‌بخشد:
جان خواهر، كارگر، روستايي، برادر
پيشه ور، اي جوان، اي دلاور
ما همه يک صف و در برابر
آن ستمکاره، آن تاج بر سر
موقعيت انقلابي، اگرچه در جغرافيايي محدود رخ نموده، اما چون به رهايي انسان نظر دارد، انساني كه حتي جانش را هم بر سر اين رهايي و براي رسيدن به آزادي گذاشته است، گويي وعده‌اي فراتر از جغرافياي خود مي‌جويد. گويي انقلاب وعده مي‌دهد كه در صورت تحقق نه تنها در محدوده وقوع خود وضع را دگرگون مي‌كند، بلكه با به ثمر نشاندن خون‌هايي كه ريخته مي‌شد، "دنياي بهتري" هم خواهد ساخت، و به اين ترتيب محدوده وقوع خود را هم از مرزهايش فراتر مي‌برد:
خواهر من، گرامي برادر
چون به هر حال تنهاست مادر
من به خاك افتادم تو بگذر
بهر ايجاد دنياي بهتر
اين استدلال غريب اما - چون به هر حال تنهاست مادر - حامل همان جنون انقلاب است؛ و به نوعي بازگو كننده جبر انقلاب نيز؛
ژاله بر سنگ افتاد ، چون شد
ژاله خون شد
خون چه شد ؟ خون چه شد؟
خون جنون شد
ژاله خون کن ، خون جنون کن
سلطنت زین جنون واژگون کن
گويي واژگوني سلطنت، با خون شدن ژاله بي‌فاصله بوده است؛ طي شدن اين راه، عاقلانه نمي‌نمايد؛ "خون چه شد؟ خون چه شد؟ خون جنون شد"...

سرود ژاله خون شد را مي‌توانيد از اينجا بشنويد.

۱ نظر:

آمنه گفت...

سلام .فوق العاده بود ! به من هم سر بزنید.