ديشب بيدار بودهام تا مقالهاي بنويسم. هنوز تمام نشده. صبح است ديگر. بچهها در دبستان سر كوچه دوباره صف كشيدهاند. خانم ناظم پشت بلندگو است. صدايش ميآيد اگر خواب نباشي. فرياد ميزند. فريادي كه مدتهاست نميزده: مرگ بر آمريكا، مرگ بر اسرائيل، مرگ بر... گوشخراش ميشود تركيب صدايش با صداهاي اين نوخواستگان كه تكرارش ميكنند. صبح است ديگر، بيست و سوم بهمن.
ديروز هم كسي ميكروفن را از روي تريبون به طرف مردم گرفته بود تا «خواست»شان را فرياد كنند. قيافهاش مرا ياد مدير مدرسهمان ميانداخت در همين دبستان سركوچه كه من هم زماني در آن درس ميخواندم. مديرمان مداح بود. هر صبح، آري هر روز صبح جمعمان ميكرد سر صف و ميخواند؛ فصلي شعار و فصلي نوحه و دوباره فصلي شعار كه در آن همه را نابود ميكرديم و پيش از همه روح خودمان را. چه دلتنگ كننده بود آن روزها و چه ناخوشايند بود آن مدير كه همه به ظاهر احترامش ميكردند و در غيبتش همان نفرتي را كه او به تمام هستي ميافكند به سويش نشانه ميرفتند. ربالنوع نفرت بود در كودكي من.
دلم به حال بچههاي مدرسه سر كوچه ميسوزد. دلم براي اينها كه به جاي ديروز من نشستهاند ميسوزد. چرا در اين خراب آباد زمان فقط به عقب برميگردد؟ آي مردم! آي پدر و مادرهاي اين بچهها كه خودتان آن سالها روي همين صندليها نشسته بوديد، حالا ساعتي در صبح و ساعتي در ظهر پشت در همين مدرسه ميايستيد و صداي بچههاتان را مي شنويد، خوشايند است اين صدا؟ چيزي را به يادتان نميآورد؟ بازگشت را دوست داريد؟ صداي جغد جنگ را دوست داريد؟ يادتان رفته چند موشك در نزديكي همين مدرسه فروافتاد؟ يادتان رفته قيافههاي سراسيمه پدر و مادرتان را كه با وحشت و سربرهنه و پا برهنه به سوي مدرسه دويده بودند؟ يادتان رفته قيافههاي هم كلاسيهايي را كه پدر و مادرشان نميرسيدند؟ يادتان رفته ناظم مستاصل را كه نميدانست با اين بچهها چه كند؟ همه چيز يادتان رفته؟ جنگ يادتان رفته؟ چه ميخواهيد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر