۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

براي امير حسين مهدوي كه ديروز "اعتراف" كرد

امير عزيز، نمي‌دانم چند وقت ديگر طول مي‌كشد تا بتواني امثال اين چيزها را دوباره بخواني. اميدوارم زياد طول نكشد. در واقع اين روزها خيلي اميدوارم و به خيلي چيزها اميدوارم؛ بيش از همه اين سال‌ها و بيش از چند سال پيش كه با هم در يك روزنامه كار مي‌كرديم.

امير عزيز، من حاضر نشدم "اعترافات" تو را جز چند جمله بخوانم يا گوش دهم.

با همه اين‌ها وقتي فكر مي‌كنم كه "اعتراف" كرده‌اي، با خودم مي‌گويم كه جداً جا داشت كه اعتراف كني چون "گناهان"ات قابل بخشش نبود: گناهت اين بود كه در آن موقعيت خطير، به چيزهايي غير از منافع شخصي‌ات هم فكر كردي. و شايد فكر كردي كه حاصل كارهاي تو و امثال تو مي‌تواند به ساختن روزهاي ديگري كمك كند.

گناهت اين بود كه به عنوان يك روزنامه نگار، بالاخره آن چهار صفحه‌اي انديشه‌نو را تبديل به يك رسانه موثر كردي. گناهت بزرگ بود امير؛ بايد اعتراف مي‌كردي...

من نمي‌خواهم بگويم كه حرف‌هايت را ("حرف‌هايت" را؟) باور كرديم يا نه. به نظرم گفتن هر جمله‌اي در اين باره، نوعي حشو زايد است. چه كسي قرار است چه چيزي را باور كرده باشد؟

چيزي كه مي‌خواهم بگويم اين است كه حتي يك لحظه هم نبايد فكر كني كه تنهايي. همانطور كه كشتگان اين روزها تنها نيستند، همانطور كه مجروحان تنها نيستند، همانطور كه بقيه زنداني‌ها تنها نيستند، تو هم تنها نيستي. مي‌داني گواه من چيست؟ اين است كه اغلب مي‌بينم مردمي كه اين روزها از اين واقعات حرف مي‌زنند، به صيغه اول شخص جمع حرف مي‌زنند: مي‌كشندمان، مي‌زنندمان، مي‌برندمان...

ناخواسته، خارج از اراده هر صاحب اراده‌اي، مايي شكل ساخته شد كه نه تنها من و تو آشنا با همه اختلاف‌هامان در آن جا گرفتيم، كه ميليون‌ها ديگر كه نمي‌شناسيم و نمي‌شناسند هم در آن آمدند.

امير عزيز، تو تنها نيستي چرا كه اين مردم، كه خودشان بوده‌اند آن‌چه بوده‌اند، و خودشان كرده‌اند آن‌چه كرده‌اند، خود را به جاي تو هم مي‌گذارند و همين الان هم گذاشته‌اند.

باز هم مي‌گويم، با همه تاريكي‌ها، و دردها، من هم مثل خيلي‌هاي ديگر به آينده اميدوارم. اميدوارم به سپيده‌اي كه خواهد دميد و شبي كه سپري خواهد شد و دردي كه نبايد براي تو بماند، چون كه از آن تو نيست...

The Mask of Evil/ Bertolt Brecht

On my wall hangs a Japanese carving,
The mask of an evil demon, decorated with gold lacquer.
Sympathetically I observe
The swollen veins of the forehead, indicating
What a strain it is to be evil

پي‌نوشت: ظاهرا بعضي از دوستان از اين مطلب اي‌ برداشت را كرده‌اند كه من ميان مقاومت و عدم مقاومت فرقي نمي‌گذارم يا نگذاشته‌ام؛ برخي ديگر از دوستان هم ايراد ظريف‌تري مي‌گيرند و مي‌گويند، اين گونه نوشتن "ارزش" مقاومت در برابر فشارهاي زندان را كم‌رنگ مي‌كند. واقعاً نمي‌دانم چنين نتيجه‌اي بر نوشته من مترتب هست يا نه؛ در واقع شخصاً چنين تصوري ندارم. فكر مي‌كنم هدف‌گيري نوشته من چيز ديگري است.
براي ديدن ديدگاه متفاوت، مي‌توانيد نوشته دوست من محمود فرجامي را ببينيد.

هیچ نظری موجود نیست: